نوشته شده توسط : nima

پسر نوح به خواستگاری دختر هابيل رفت. دختر هابيل جوابش کرد و گفت: نه، هرگز؛همسری ام را سزاوار نيستی؛تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد.تو همانی که بر کشتی سوار نشدی. خدا را ناديده گرفتی و فرمانش را. به پدرت پشت کردی،به پيمان و پيامش نيز
غرورت غرقت کرد. ديدی که نه شنا به کارت آمد نه بلندی کوهها؟
 
پسر نوح گفت: اما آن که غرق می شود خدا راخالصانه تر صدا می زند،تا آن که بر کشتی سوار است.
 من خدايم را لا به لای طوفان يافتم، در دل مرگ و سهمگينی سيل
 
دختر هابيل گفت: ايمان، پيش از واقعه به کار می آيد. در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی،
هر کفری بدل به ايمان می شود. آن چه تو به آن رسيدی ، ايمان به اختيار نبود، پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست
 
پسر نوح گفت: آنها که بر کشتی سوارند امنند و خدايی کجدارومريز دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود.. من آن غريقم که به چنان خدای مهيبی رسيدم که با چشمان بسته نيز می بينمش و با دستان بسته نيز لمسش می کنم.
خدای من چنان خطير است که هيچ طوفانی آن را از کفم نمی برد
 
دختر هابيل گفت: باری تو سرکشی کردی و گناهکاری. گناهت هرگز بخشيده نخواهد شد
 
پسر نوح خنديد و خنديد و خنديد و گفت: شايد آن که جسارت عصيان دارد،شجاعت توبه نيز داشته باشد. شايد آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشيده شدن هم داده باشد
 
دختر هابيل سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد و آنگاه گفت: شايد. شايد پرهيزکاری من به ترس و ترديد آغشته باشد.اما نام عصيان تو  دليری نبود. دنيا کوتاه است وآدمی کوتاهتر. مجال ازمون و خطا اين همه نيست
پسر نوح گفت: به اين درخت نگاه کن. به شاخه هايش.پيش از آنکه دستهای درخت به نور برسند، پاهايش تاريکی را تجربه کرده اند. گاهی برای رسيدن به نور بايد از تاريکی عبور کرد.
 گاهی برای رسيدن به خدا بايد از پل گناه گذشت
 
من اين گونه به خدا رسيدم. راه من اما راه خوبی نيست. راه تو زيباتر است، راه تو
مطمئن تر، دختر هابيل
 
پسر نوح اين را گفت و رفت. دختر هابيل تا دور دستها تماشايش کرد و سالهاست که منتظر است
و سالهاست که با خود می گويد: آیا همسريش را سزاوار بودم؟
 



:: بازدید از این مطلب : 485
|
امتیاز مطلب : 89
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 27 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nima

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می‌کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می‌داد.

 

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می‌برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد

 

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می‌داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می‌برد و او نیز به تاجر کمک می‌کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

 

اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می‌کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.

 

روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :

 

" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"

بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :

" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می‌شوی تا تنها نمانم؟"

زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.

ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :

" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"

زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می‌خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.

مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :

" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می‌توانی در مرگ همراه من باشی؟"

زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می‌توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.

 

در همین حین صدایی او را به خود آورد :

 

 

" من با تو می‌مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می‌توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."
 

در حقیقت همه ما چهار زن داریم !

 

الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می‌کند.

 

ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

 

ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می‌کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.


:: بازدید از این مطلب : 526
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 27 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nima

راز موفقيت از زبان سقراط! (داستان کوتاه)

مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟ سقراط به او گفت: "فردا به كنار نهر آب بیا تا ‌راز موفقیت را به تو بگویم." صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به كنار رود رفت.
سقراط از او خواست كه دنبالش به راه بیفتد. جوان با او به راه افتاد. به لبه رود رسیدند و ‌به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه آنها رسید. ‌ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.
جوان نومیدانه تلاش كرد خود را رها كند، امّا سقراط آنقدر ‌قوی بود كه او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند كه رنگش به كبودی گرایید و بالاخره توانست خود را ‌خلاصی بخشد.
‌همین كه به روی آب آمد، اولین كاری كه كرد آن بود كه نفسی بس عمیق كشید و هوا را به اعماق ریه‌اش فرو فرستاد. سقراط از او پرسید "زیر آب چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا." ‌سقراط گفت: "هر زمان كه به همین میزان كه اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، ‌تلاش خواهی كرد كه آن را به دست بیاوری؛ موفقیت راز دیگری ندارد".



:: بازدید از این مطلب : 481
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 27 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nima

نامه تاریخی چارلی چاپلین به دخترش ژرالدین

اینجا شب است، یک شب نوئل و من از تو بسی دورم، خیلی دور، اما تصویر تو آنجا روی میز هست،..
 
 

چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست . او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونااونیل ازدواج کرد و از او صاحب 7 یا 8 بچه شد
ولی فقط یکی از این بچه ها که ژرالدین نام دارد استعداد بازیگری را از پدرش به ارث برده و چند سالی است که در دنیای سینما مشغول فعالیت است و اتفاقا او هم مثل پدرش به شهرت وافتخار زیادی رسیده و در محافل هنری روی او حساب می کنند چند سال پیش وقتی ژرالدین تازه میخواست وارد عالم هنر شود، چارلی برای او نامه ای نوشت که در شمار زیبا ترین و شورانگیزترین نامه های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده ای را به تفکر وادار می کند.

ژرالدین دخترم:
اینجا شب است، یک شب نوئل و من از تو بسی دورم، خیلی دور، اما تصویر تو آنجا روی میز هست، تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست، اما تو کجایی؟ آنجا در صحنه پر شکوه تئاتر هنرنمایی می کنی؟ شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور و پر شکوه، نقش آن “شهدخت ایرانی” است که اسیر تاتارها شده است. شاهزاده خانم باش و بمان، ستاره باش و بدرخش اما قهقهه تحسین آمیز تماشاگران، عطر مستی آور گل هایی که برایت فرستاده اند، تو را فرصت هشیاری داد نامه پدرت را بخوان. صدای کف زدن های تماشاگران گاه تو را به آسمان ها خواهد برد، برو! آنجا برو. اما گاهی نیز بر روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن: زندگی آن رقاصان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد؛ من نیز یکی از اینان بودم، من طعم گرسنگی را چشیده ام من درد بی خانمانی را کشیده ام و از اینها بیشتر، من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند، احساس کرده ام. با این همه من زنده ام و از زندگانی پیش از آنکه مرگ فرا رسد نباید حرفی زد.
دخترم در دنیایی که تو زندگی می کنی، تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آیی آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسر فراموش کن، اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس، حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و اگر پولی برای خریدن لباس های بچه اش نداشت پنهانی پولی در جیب شوهرش بگذار! گاه به گاه با اتوبوس یا مترو شهر را بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دست کم روزی یک بار با خود بگو:”من هم یکی از آنان هستم” آری تو هم یک از آنها هستی دخترم نه بیشتر! هنر پیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند. وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه پاریس برسان، من آنجا را خوب می شناسم. از قرنها پیش آنجا گهواره کولیان بوده است در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید، اما زیباتر از تو! مغرورتر از تو! اعتراف کن دخترم، همیشه کسی هست که بهتر از تو میرقصد. همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند و این را بدان که در خانواده چارلی هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران، یک گدای کنار رود سن ناسزا بگوید. همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست، این مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد. اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم.

من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که بر ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام اما این حقیقت را به تو بگویم دخترم، مردمان روی زمین استوار بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس جهان تو را فریب دهد، آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی چهره زیبایی تو را گول زند و آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند.دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و این الماس بر گردن همه می درخشد اما روزی که دل به آفتاب چهره مردی بستی، با او یک دل باش، کار تو بس دشوار است این را می دانم. به روی صحنه جز تکه ای حریر نازک چیزی تن تو را نمی پوشاند، به خاطر هنر می توان عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و پاکیزه تر بازگشت، اما هیچ چیز هیچ کس دیگر در این دنیا نیست که شایسته آن باشد. برهنگی بیماری عصر ماست. من پیرمردم و شاید حرف خنده آور می زنم اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریان اش را دوست می داری. بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد، مال دوران پوشیدگی. می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانه با یکدیگر دارند. با اندیشه های من جنگ کن دخترم. من از کودکان مطیع خوشم نمی آید با این همه پیش از آنکه اشک های من این نامه را تر کند می خواهم یک امید به خود بدهم؛ امشب شب نوئل است، شب معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ بدهد تا تو آنچه را که من به راستی می خواستم بگویم دریافته باشی. دخترم چارلی را، پدرت را فراموش نکن، من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم تا آدم باشم تو نیز تلاش کن که حقیقتاً آدم باشی.
رویت را می‌بوسم...



:: بازدید از این مطلب : 430
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 27 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nima

بزرگان و کامیابی

آنکس که زورمند و قوی است، می تواند با مشت توانای خود دهان ضعیفی را در هم بشکند در حالیکه باید بداند که مشت درشت تری هم در آستین قویتری پنهان است...
 


"هر اقدامی اگر بزرگ باشد، ابتدا محال به نظر می‌رسد". كارلایل

 

"به انسان تندرستی و ثروت بدهید، او هر دو را در جستحوی سعادت از دست خواهد داد ". پوشه

 

" هیچ دوستی بهتر از تنهایی، برای اهل اندیشه نیست". ارد بزرگ

 

"آدمی ساخته افكار خویش است، فردا همان خواهد شد كه امروز می‌اندیشیده است". موریس مترلینگ

 

"به توانائی خود ایمان داشتن نیمی از كامیابی است". روسو

 

"اگر خرسند و رضا باشی زندگی به دلخواه می‌سپاری".  بزرگمهر

 

"آنکس که زورمند و قوی است، می‌تواند با مشت توانای خود دهان ضعیفی را در هم بشکند در حالیکه باید بداند که مشت درشت تری هم در آستین قویتری پنهان است". پوشه

 

"برادرم تو را دوست دارم، هر كه می خواهی باش، خواه در كلیسایت نیایش كنی، خواه در معبد، و یا در مسجد. من و تو فرزندان یك آیین هستیم، زیرا راههای گوناگون دین انگشتان دست دوست داشتنی "یگانه برتر " هستند، همان دستی كه سوی همگان دراز شده و همه آرزومندان دست یافتن به همه چیز را رسایی و بالندگی جان می‌بخشد". جبران خلیل جبران

 

"به نظر من ما روزی خواهیم مرد که نخواهیم و نتوانیم از زیبایی لذت ببریم و در صدد نباشیم آن را دوست بداریم ".  آندره ژید

 

"اگر ما ((بی دل و جان)) هستیم؛ دست کم نسبت به زندگی چنین نیستیم؛ بلکه؛ اکنون با همه انواع ((تمنیات)) روبروییم. با خشمی ریشخند آمیز در آنچه ((آرمانها)) می نامیمشان؛ در حال غور و تامل هستیم. ما خویش را خوار می شماریم تنها از آن رو که لحظاتی وجود دارند که نمی توانیم آن انگیزش نامربوطی را که ((آرمانگرایی)) نام دارد؛ مهار نماییم. تاثیر نازپروردگی بیش از اندازه؛ نیرومند تر از خشم فرد بی دل و جان است". فردریش نیچه



:: بازدید از این مطلب : 520
|
امتیاز مطلب : 95
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 27 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nima

 

از خداوند نیرو خواستم، ضعیف آفرید که تواضع بندگی را بیاموزم. از او سلامتی خواستم که کارهای بزرگ انجام دهم، ناتوانم آفرید که کارهای بهتری انجام دهم. از او ثروت خواستم که سعادتمند شوم، فقرم بخشید که عاقل باشم. از او قدرت خواستم که ستایش دیگران را به دست آورم، شکستم بخشید که بدانم پیوسته نیازمند اویم. از او همه چیز خواستم که از زندگی لذت برم، آنچه خواستم به من نداد. آنچه بدان امید داشتم به من بخشید و دعاهای نگفته ام مستجاب شدند و آنها این بودند:
من هستم در میان انسانها و غرق در نعمات پروردگار
(روی کامپانلا)

 



:: بازدید از این مطلب : 441
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 27 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nima

دیدگاه دکتر شريعتي درباره انسان

آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند ...


دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته تقسیم کرده است:

1-  آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند 
عمده آدمها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
 
2-  آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی شخصیت‌اند و بی اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌شان یکی است.
 
3-  آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند. کسانی که هماره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
 
4- آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هستند 
 
شگفت انگیز ترین آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می فهمیم که آنان چه بودند. چه می گفتند و چه می خواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد...

 



:: بازدید از این مطلب : 464
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 27 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nima

سخن بزرگان

هفت چيز انسان را از پاي در مي آورد و هلاك ميسازد: 1-سياست بدون شرف..

 

ماهاتما گاندي: هفت چيز انسان را از پاي در مي آورد و هلاك ميسازد:
1-سياست بدون شرف
 2- لذت بدون وجدان
 3- پول بدون كار
 4-شناخت بدون ارزشها
 5- تجارت بدون اخلاق
 6- دانش بدون انسانيت
 7- عبادت بدون فداكاري
 
 پل سارتر: از همه اندوهگين تر کسی است که از همه بيشتر می خندد.
 وين داير: اين شماييد که به مردم می آموزيد که چگونه با شما رفتار کنند.
 ناپلئون: من در جهان يک دوست داشته ام و آن خودم بوده ام.
مارکز: هرگز وقتت را با کسی که حاضر نيست وقتش را با تو بگذراند نگذران.
کانت: چنان باش که به هر کس بتوانی بگويي مثل من رفتار کن.
چارلی چاپلين: خوشبختی فاصله اين بدبختي است تا بدبختي ديگر..



:: بازدید از این مطلب : 494
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 27 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nima

آرامش

پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. . .
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
 آن تابلو ها  ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی  را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند  ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت  ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای  تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.

این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که  برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :

" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط  سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است."



:: بازدید از این مطلب : 450
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 27 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nima

http://www.seemorgh.com/desktopmodules/icontent2/files/35037.jpg

مردم از جنسِ تو می‌پرسند، می‌گویم از جنسِ بغضِ من است...

 


های بانو
شوخی نکن
چشمِ خسته، بسته می‌شود
قلب خسته
می‌ایستد
 
*****
برو!
بانو
بگذار بیدار شوم
باید بروم
خیالِ تو را به دوش کشیدن
خرج دارد...
*****
مردم از جنسِ تو می‌پرسند
می‌گویم از جنسِ بغضِ من است
دندان‌های سفیدشان، افقِ نگاهم را پُر می‌کند
*****
شب پره‌ها
برای رسیدن به ماه بانویشان
شب را گم کرده‌اند
در میان این همه ماهِ فریب
که درختانِ مرده
گل داده‌اند
پرهایشان را گم کرده‌اند
بانو!
شب پره‌ها گم شده‌اند
گم شده‌ام



:: بازدید از این مطلب : 457
|
امتیاز مطلب : 93
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 27 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nima

http://www.seemorgh.com/desktopmodules/icontent2/files/42170.jpg

حالا که آمده‌ای.بنشین.موهایت را شانه کن.و نگاه کن.به این شب تماشایی.که آغاز می‌شود...

 

 
حالا که آمده‌ای
بنشین
موهایت را شانه کن
و نگاه کن
به این شب تماشایی
که آغاز می‌شود
 
*****
حالا که آمده‌ای
گریه نمی‌کنم
می‌مانم و طاقت می‌آورم
همه‌ی آن دوری هفت ساله را
***** 
حالا که آمده‌ای
لباس‌هایت را بپوش
‌عجله کن
دست آن گیاه و این گربه را بگیر
ما برای پیر شدن به دنیا نیامده‌ای



:: بازدید از این مطلب : 465
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 27 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nima

در قدیم آدم قدر یک لحظه شنیدن صدای معشوقش را می‌دانست!

زمانی که من بیست سالم بود، وقتی دل می‌باختی نه موبایلی در کار بود، نه اینترنتی، نه هیچ ابزار مدرن دیگری. یادم می‌آید تمام ابزار ارتباطی منحصر می‌شد به...

زمانی که من بیست سالم بود، وقتی دل می‌باختی نه موبایلی در کار بود، نه اینترنتی، نه هیچ ابزار مدرن دیگری. یادم می‌آید تمام ابزار ارتباطی منحصر می‌شد به تلفن‌های گاه و بیگاه و نامه‌های واقعی روی کاغذ‌های واقعی که بوی خاص آدم نویسنده اش را با خود داشتند، منحصر به فرد بودند. عاشقی انتظار داشت، صبوری می‌طلبید و آدم قدر یک لحظه شنیدن صدای معشوقش را می‌دانست. اصلن یک مکالمه ساده از بس دور از دسترس بود بعضی وقتها، می‌توانست هفته ات را بسازد.
تکنولوژی همه چیز را آسان کرده و این آسانی با خودش توقع سهولت آورده، ارتباط آسان انگار ما را متوقع کرده به آسانی به دست بیاوریم، عجول باشیم و کم طاقت. تناقض همین جاست: آنچه سهل است ارتباط با آدم دیگریست نه روحش ، شناختش و داشتنش. تکنولوژی نمی‌تواند از روح انسان راز زدایی کند. عشق هنوز و احتمالن تا همیشه، یک راز است. راز، طاقت می‌خواهد؛ طاقت، صبر؛ صبر، امید؛ امید، رویاپردازی؛ رویاپردازی، فاصله

و تکنولوژی دشمن فاصله است. آدم ها آسان نیستند، ما بد عادت شده ایم. عشق شاید تنها دریچه هنوز باز جهان است که حرمت راز را به ما یاداوری می‌کند. در دنیایی آسان، عشق عزیزترین دشوار جهان است، آخرین سنگر شاید



:: بازدید از این مطلب : 540
|
امتیاز مطلب : 509
|
تعداد امتیازدهندگان : 440
|
مجموع امتیاز : 440
تاریخ انتشار : 27 فروردين 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد